.:چــــراغ قـــــــــوه:. از تــاریــــکـ ـ ــ ـ ــی نـــ ـــ ـــ ـــتـــ ـ ـــرس...!
|
چند وقتیه که اضطراب و نگرانی شدیدی پیدا کردم. احساسات بدی در من نفوذ کرده و مدام در این فکر هستم که دانش جو در حال منقرض شدن است. من تجربه حضور در دانشگاه های دیگر را نداشتم و لا اقل می توانم بگویم البته با عرض پوزش به تمام دانشگاه اصفهانی ها، در دانشگاه اصفهان دانش جو کم کم دارد کم پیدا می شود. ( گفتم که چند سال بعد وقتی همه این بحران را حس کردند مسئولین نگویند نگفتی). کافی است چند هفته ای را در دانشگاه نام برده به سر ببرید تا به صدق گفتار بنده ی حقیر پی ببرید. در این دانشگاه همه جا صدای پای نمره به گوش می رسد. تا وقتی دبیرستانی هستی همه در فکر کنکور هستند. یعنی یک فضای استرس آمیزی که فقط و فقط نمره، رقابت و تست زدن در آن معنا دارد و چه شکست بزرگی می خوری اگر فکر کنی در دانشگاه این فضا تمام می شود و وقتی در محیط دانشگاه قرار می گیری همه ی افکارت نقش بر آب می شود. شما چه حالی میشی وقتی در دانشگاه سر کلاسی نشسته ای و درس هایی به این قشنگی در حال تدریس است که اگر خوب توجه کنی و سعی کنی یاد بگیری حتی می توانی از آن ها استفاده کاربردی بکنی که یک دفعه یکی از دانشجویان محترم دهان مبارک خود را باز می کند و می پرسد: استاد این مبحثی که گفتید در امتحان می آید؟؟؟ و استاد گرامی پاسخ می دهد: هنوز تصمیم نگرفتم. که حرف استاد تمام نشده دانشجوی دیگری می گوید: آخه این مبحث یه خرده سخته و میخواهیم ببینیم اگر در امتحان می آید آن را یادداشت کنیم. و بعد اصرار و التماس به استاد که چون سخت است در امتحان نیاید. من مانده ام که چرا این استادان گرامی سر کلاس های ما دچار یأس فلسفی نمی شوند. یا مثلا وقتی یکی از اساتید برای درسشان می گویند کتابی را تهیه کنیم دانشجویان عزیز کلی چانه می زنند که استاد بگوید فقط سه چهار فصل کتاب در امتحان می آید تا آن ها هم بروند فقط سه چهار فصل کتاب را کپی بگیرند و به قولی پولشان را برای خرید کتاب در چاه نریزند. چند روز پیش هم جای شما خالی من در بین این جمع عجیب غریب باید خلاصه ای از کتاب " استاد مطهری و روشنفکران" را کنفرانس می دادم. اواخر کلاس وقت به من رسید . همین که شروع کردم به گفتن چنان چهره هایی دیدم که کلمات از سرم می پرید. خلاصه گفتم و گفتم تا ده دقیقه شد و دو دقیقه ی دیگر کلاس باید تمام می شد . همان چهره های ذکر شده چنان قیافه های عبوس تری به خود گرفتند که دو دقیقه ی دیگر باید بروند و من هنوز دارم حرف میزنم که من از ترس اینکه هرچه در اطرافشان هست به طرف من نشانه نروند وسط کلام ختم کلام را گفتم. یعنی واقعا این دانشجویان محترم نمی توانستند دو سه دقیقه ی دیگر بنشینند فقط به خاط این که چیزی یاد بگیرند. این ماجرا پیش آمد که من تصمیم گرفتم در روز دانشجو هدیه ای به دانش جویان واقعی بدهم و خلاصه ی کتاب استاد مطهری و روشنفکران را فصل به فصل در پست های بعدی در وبلاگ خود قرار دهم تا هرکس واقعا مشتاق است از آن ها استفاده کند. چون کتاب های استاد مطهری خیلی با ارزش تر از این هستند که بخواهی آن ها را تحمیلی به عده ای که فقط دنبال نمره و مدرک هستند بدهی. به هر حال می گن که برای حل مشکلاتی که وجود داره هر کسی باید از خودش شروع کنه من دارم از خودم شروع می کنم و سعی می کنم واقعا دانش جو باشم به دیگرانی هم که مثل خودم اول راه هستند همین توصیه را می کنم. انشاالله که همه ی ما بتوانیم به معنای واقعی کلمه دانش جو شویم. و در حسن ختام: همتم بدرقه ی راه کن ای طایر قدس که دراز است ره مقصد و من نو سفرم [ شنبه 92/9/16 ] [ 7:42 عصر ] [ بینام ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |